زمانی| شهرآرانیوز؛ یکی بود، یکی نبود. کودکی بود از دیار خراسان، روستای آبکوه – سعدآباد. کودکی با اندیشههای بزرگ. همان کودکی که وقتی در مغازه پدر زیر نقارهخانه حرم نشسته بود، مردی اندیشمند با یک نگاه به او گفت «قدرش را بدانید. او به درجات عالی میرسد» و چه کسی میدانست که پیشگویی او درست از آب در میآید؟ او بزرگ شد و بزرگمرد. مردی از تبار خرد و اندیشه. مردی که سالیان سال بدون هیچ چشمداشتی فقط برای رضای خدا به خلق او خدمت کرد. تمام دغدغهاش آموزش بود و با لحن شیرین و شیوای خود افراد بسیاری را تربیت کرد. افرادی که امروز خود ادامهدهنده راهش هستند. مردی که قصههایش از یاد هیچکس نخواهد رفت و حال خود، قصه شده است. داستان زندگی راستگو...
از کودک و بزرگ قدیم کمتر کسی است که زندهیاد حجتالاسلاموالمسلمین محمدحسن راستگو سعدآباد را به یاد نداشته و با برنامههای تلویزیونیاش خاطره نداشته باشد. او یکی از بزرگان محله آبکوه در منطقه ماست که نهتنها در یک محله و شهر بلکه فراتر از کشور محبوبیت داشت. درآستانه نخستین سالگرد حجتالاسلاممحمدحسن راستگو (۲ آذر)، با خانوادهاش واهالی محله آبکوه همکلام شدیم.
زندهیاد راستگو سال ۱۳۳۲ در خانهای در کوچه گنبدخشتی به دستان «خانمآقا» قابله مشهور آنزمان در خیابان طبرسی متولد شد. کودک بود که به محله آبکوهسعدآباد آمد و تا قبل از آنکه برای تحصیل به قم برود در همانجا زندگی کرد. علیآقا، برادر بزرگ مرحوم، متولد ۱۳۲۸ و ساکن محله احمدآباد است. این نوحهخوان که ۴۰ سال در مسجد بنیهاشمی سعدآباد فعالیت کرده و حال زمینی در شاندیز را وقف ساخت مسجد و حسینیه بقیها... الاعظم (عج) کرده است، از حضورشان در محله آبکوهسعدآباد میگوید: پدرم روحانی و مبلّغ بود. سخنرانی او در سمزقند در زمان رژیم سبب میشود او را بازداشت کنند و در نتیجه از آنجا جلای وطن کرده و به آبکوهسعدآباد میآید. مدتی را آنجا میماند و سپس در خیابان طبرسی ساکن میشود. ۳، ۴ سال بعد اهالی آبکوه مرحوم آیتا... سبزواری را واسطه کرده و از پدر میخواهند به آبکوهسعدآباد برگردد و امام جماعت مسجد بنیهاشمی شود. به همین دلیل به همراه خانواده دوباره به محله قدیمی برمیگردند. خانه مسجد بنیهاشمی آخرین خانه آنها بود.
اما چرا راستگوی سعدآباد؟ او ادامه میدهد: اوایل ۱۳۰۰ رسم بود در دهات و روستاها شناسنامه صادر میکردند. یک روز متصدی ثبت شناسنامه به پدرم میگوید «نامت چیست؟ چرا تاکنون برای شناسنامه اقدام نکردهاید» و او در پاسخ میگوید «برای آنکه اجباری (سربازی) نروم» و متصدی بهدلیل صداقت پدر مینویسد غلامرضا راستگو سعدآباد.
زندهیاد حاج محمدحسن، زمانی که به آبکوه میآید ۲، ۳ سال بیشتر نداشت. او در مدرسه نواب و مدارس حاجی عابدزاده تحصیل کرد و مدتی را نیز در کانون بحث و انتقاد دینی گذراند. در همان دوران نوجوانی نیز در مدرسه به انجام فعالیتهای فرهنگی میپرداخت و بعدها که بزرگتر شد از او دعوت کردند تا در مدارس و مراکز مختلف برنامه داشته باشد. محمدحسن از همان کودکی در میان اهالی و بچهها عزیز بود. علیآقا میگوید: ما با یکدیگر بازی میکردیم. بازی گرگم به هوا و گوی و چوگان در میان بچههای آنزمان مرسوم بود. او همیشه در بین کودکان از محبوبیت خاصی برخوردار بود. استعداد عجیبی داشت. به یاد دارم لامپ سوختهها را جمع میکردیم و از شاخههای کج درختان حیاط خانه آویزان میکردیم. گاهی با قوطی کبریت تلفن درست میکردیم. یک سمت قوطی کبریت در دست او بود و قسمت دیگر در دست من. با نخ آن ۲ قسمت را به هم وصل کرده بودیم و او بالای درخت بود و من هم در اتاق و به وسیله نخ مثلا ارتباط صوتی برقرار میکردیم.
مرحوم غلامرضا پدرشان در مغازهای زیر نقارهخانه حرم به کار نقره و تعمیرات آن میپرداخت که پس از تخریب آنجا به بازار رضا رفت و در آنجا به کار مشغول شد. علیآقا خاطرهای از آن روزهای زیرنقارهخانه دارد و توضیح میدهد: روزی در مغازه پدرم در زیر نقارهخانه بودیم. یک پروفسور به نام مظفری به آنجا آمد. برادرم را دید و پرسید «این کودک فرزند کیست» من معرفیاش کردم و او گفت «قدر این پسر را بدانید. او در آینده درجات عالی را طی میکند.» و درست هم گفت. برادرم حسن جاذبه عجیبی داشت، همه دورش بودند و وقتی هم بزرگ شد با بچهها بود. گویی این رفتار در وجود او نهادینه شده بود. مسیر خوبی را رفت که تشویق دیگران را هم در برداشت. مسیر استثنایی که قبل از او کسی انجام نداده بود.
تمام دغدغهاش آموزش بود و بس. تنها یک حرف مادر که گفت «من او را وقف امامزمان (عج) کردم» کافی بود تا از او چنین مردی بسازد. علیآقا بیان میکند: مرحوم ذهن خلاقی داشت. تمام کارهایش برای رضای خدا بود و هیچ چشمداشتی از کسی نداشت. او در هر کار و حرفهای استاد بود. دنیای تفکر بود و بسیار مطالعه میکرد. دغدغه او فقط آموزش بود و برای این راه به کشورهای بسیاری فی سبیلا... سفر کرد. نهتنها به بچهها آموزش میداد بلکه معلمان و استادان بسیاری را در این مسیر تربیت کرد. اوایل انقلاب یک روز که به ملاقات امام (ره) رفته بود امامخمینی (ره) ایشان را در آغوش گرفتند که اینکار تعجب همه را برانگیخته بود. او حرفهاش آموزش بچهها بود و امام (ره) میگفتند کار درست را او انجام میدهد. برادرم فرد خوشرو و خوشخندهای بود. با آنکه مردی بزرگسال بود، اما با بچهها به زبان کودکی سخن میگفت. حتی وقتی در مکه بودیم میدیدم که با کودکان عربزبان بازی میکند و با خوبیهایش آنها را هم مجذوب خود میکرد. تمام برنامههایش در صداوسیما را خودش انجام داد و برنامههایش دیگر تکرار نخواهد شد. مرحوم پس از تحصیل در مشهد به قم رفت و از آن موقع کمتر یکدیگر را دیدیم. هرگاه به مشهد میآمد در برنامههای مختلف شرکت میکرد. محمدحسن اینجا هم خودش را وقف مردم میکرد و تنها ۲، ۳ ساعت سهم ما از دیدنش میشد. از فوت ایشان تا چهلمش بیش از ۴۵ دور قرآن خوانده شد و این نشان از محبوبیت او دارد. هنوز هم افراد مختلف حضوری و تلفنی عرض تسلیت میگویند و خدابیامرزی او هنوز پابرجاست.
قرارمان با آقامهدی برادر کوچک مرحوم در آرامگاه ابدی حاج محمدحسن راستگوست. باران میبارد. با هر قدم که به غرفه مشاهیر نزدیک میشویم نور سبزرنگ اتاق بیشتر خود را نشان میدهد. بعد از خواندن فاتحهای، میهمان سخنان آنها میشویم. چهره آقامهدی شبیه برادرش است، بهویژه وقتی صحبت میکند و میخندد. گویی حاجآقا راستگو روبهرویمان نشسته است.
مهدی آقا متولد ۱۳۵۳ است و میگوید: در هر کاری از برادرم مشورت میگرفتم. حتی زمانی که در مشهد نبودند این ارتباط از طریق نامه و بعدها تلفن برقرار بود. روزهایی هم که در مشهد بودند، سعی میکردم حداکثر استفاده را از حضورشان ببرم. او یک نفر بود، اما تعداد زیادی از فامیل از او انتظار داشتند. جمعهایمان به شوخی میگذشت. ایشان اتاقی را انتخاب میکرد و همه بهویژه جوانترها و کوچکترها یکییکی به اتاق میرفتند و مشکلاتشان را با ایشان مطرح میکردند. برادرم مثبت و منفی موضوعات مطرح شده را میگفت و تصمیمگیری نهایی را به خود شخص واگذار میکرد.
از شباهتشان میپرسم. جواب میدهد: شباهت ظاهری و اخلاقی ما به یکدیگر در میان اقوام و آشنایان شهرت دارد. روحیاتمان نیز با هم همخوانی داشت. حتی صدایمان به هم شبیه بود طوری که گاهی بقیه از پشت تلفن من را با ایشان اشتباه میگرفتند.
مهدی راستگو ادامه میدهد: در بازیهایمان از همان ابتدا نقش معلمها را بازی میکرد. به مرور بچههای محله را در مسجد بنیهاشمی سعدآباد دورهم جمع میکرد و برایشان داستان و کتاب میخواند. بعدها کتابخانه مسجد را فعال کرد و مسئول کتابخانه شد. ارتباط با کودک و نوجوان در ذات و وجودش بود. بچهها نیز وابستگی شدیدی به ایشان داشتند. به یاد دارم سال ۶۷ برای برنامهای ویژه فرزندان شهید به اردوگاه شهید باهنر در تهران رفتیم. آنجا یک استخر داشت. از آنجایی که شناگر ماهری بودند در آب پریده و با فرزندان شهید بازی کردند. با آن کار شادی و نشاط خاصی را برای آنها به وجود آورد.
از نظر آقا مهدی قصهگویی برادر مرحوم ریشه در قصههای پدر دارد و توضیح میدهد: تمام مطالب آموزشی پدر به ما با قصه همراه بود و با توجه به آنکه با قرآن مأنوس بود داستانهای قرآنی را با لحن شیرین و جذاب برایمان تعریف میکرد. به اعتقاد من حاج محمدحسن قصهگویی را از پدر به ارث برد. او از همان کودکی در کنار تمرین با دست راست، کار با دست چپ را هم تمرین میکرد. یادم هست در همان کودکی که مداد در دست میگرفت کلمه نان را برعکس مینوشت. پس از آنکه در آنکار مهارت پیدا کرد با ۲ دست نوشتن همزمان را تمرین کرد و آنچنان در اینکار تبحر یافت که بسما... و نوشتههای بسیاری را با ۲ دست مینوشت. اینکار سخت است و فعالیت ۲ نیمکره مغز را با هم میطلبد. اما او چنین کاری را ابداع کرد و از پس آن بهخوبی برآمد طوری که برای بینندگان هم جذاب بود. آنچه در ایشان بسیار دیده میشد اخلاص و تقوا بود. از همان ابتدا با اخلاص آمد و به همین دلیل خداوند کمکش کرد و توانست یک تنه بر میلیونها انسان تأثیر بگذارد. او میگفت من قبل از اجرای برنامههایم ابتدا به حضرت زهرا (س) توسل میکنم و میخواهم کمکم کند. با دست خالی شروع کرد، اما اخلاقش سبب شد دست پُر برود.
آقا مهدی راستگو به اخلاق برادر در جنگ هم اشاره میکند و میگوید: مبارزات انقلابی محمدحسن از محله آبکوه شروع شد. در مسجدها صحبت میکرد و در راهپیماییها همراه رهبرمعظم انقلاب، مرحوم آیتا... واعظطبسی و شهید هاشمینژاد بود. جنگ که شروع شد جبهه را اولویت خود قرار داد و در جنگ حضور فعال داشت. در عملیاتها لباس نظامی میپوشید، اما با عمامه و میگفت عمامه را از سر در نمیآورم حتی اگر قرار باشد سرم برود. برادرم در آنجا هم بمب انرژی بود و با حرفهای شادش به سربازان روحیه میداد. آخرین عملیاتی که حضور داشت عملیات مرصاد بود که شهید آوینی در حال فیلمبرداری با محمدحسن صحبت کرده بود. شهید آوینی در آن فیلم که چندبار از تلویزیون پخش شد میگوید به راستی که راستگو راست میگفت و....
روزی که همسر اول مرحوم فوت کرد و در خواجهربیع دفن شد او در غرفهای نماز خواند که دست روزگار آنجا را آرامگاه ابدی او قرار داد. مهدیآقا میگوید: برادرم وصیت کرده بودند در خواجهربیع دفن شوند. پس از فوتشان حجتالاسلام احمد مروی، تولیت آستانقدسرضوی، عنایت کردند و یک قبر جا به ایشان هدیه کردند. مدیریت خواجهربیع نیز این غرفه را پیشنهاد داد و تصمیم بر این شد که غرفه به اسم مشاهیر نام گیرد و برادرم و بزرگان مشهد در آنجا دفن شوند. بعد از فوت برادر افراد دیگری در این غرفه به خاک سپرده شدهاند.
در بین صحبتهایمان افراد میآیند و میروند و جز خوبی و روحش شاد چیزی نمیگویند. آقا مهدی راستگو ادامه میدهد: شب قبل از رحلتش از من خواست به حرم امامرضا (ع) بروم و نایبالزیارهاش باشم و به یادش بگویم روضه حضرت موسی بن جعفر (ع) بخوانند. فردای آن روز صبح در مسیر حرم پسرش با من تماس گرفت و خبر درگذشت ناگهانی او را به من داد.
نام حضرت موسیبنجعفر (ع) که میآید روضهخوان خواجهربیع به یاد زندهیاد راستگو روضه حضرت موسیبنجعفر (ع) میخواند. حال و هوای دیگری میشود. آقامهدی میگوید: هرگاه در غرفه را باز میکنم افراد مختلف میآیند، فاتحه میخوانند و میگویند خدا برادرت را بیامرزد. او برای همه عزیز بود. اکنون که نیست اینجا میآیم و با او حرف میزنم و آرامش میگیرم.
به محله آبکوه میرویم، جایی که روزی صدای مرحوم حاجآقا راستگو در آن خانه شنیده میشد. درست کنار مسجد بنیهاشمیسعدآباد. گرچه دست زمان هیچ اثری از آن باقی نگذاشته و تک درخت توت همسایه در فراق یار است. افراد بسیاری در منطقه با او خاطره دارند که شنیدن بخشی از آن خاطرات سهم ما شد.
ماشاءا.. خجستهپور، متولد ۱۳۲۰، از اهالی قدیمی محله آبکوه خانواده راستگو را بهخوبی به یاد دارد و میگوید: مرحوم حاج غلامرضا راستگو کاسب و امام جماعت مسجد بنیهاشمیسعدآباد بود. هیچگاه برای اینکار پولی دریافت نکرد. در کودکی شبهای اعیاد مسجد را چراغانی میکردیم و دیوارهای آنکه گلی بود را با فرش و پردههای شامی تزیین میکردیم. به همین دلیل گاهی شبها هنگام کار خوابمان میبرد و فردا صبح حاجآقا راستگو ما را برای نماز صبح بیدار میکرد. زندهیاد فرزندش نیز از همان کودکی فردی باادب و دنبال درس بود. اخلاق بسیار خوب و نیکویی داشت و چهرهاش همیشه بشاش و خندان بود. همیشه با بچهها شوخی میکرد و هرگاه از قم به مشهد میآمد با حرفهایش لبخند بر لبهای اهالی میکاشت.
محمدرضا محمدجانی سمنگانی، متولد ۵۲ و ساکن محله آبکوه است. او نیز میگوید: من دانشآموز دوران ابتدایی بودم و زندهیاد راستگو آنزمان جوان بود. فرد خوشبرخورد و شادی بود. هنگام اقامه نماز در مسجد ایشان را میدیدم. رفتار خوبی داشت و تمام مطالب را با انرژی مثبت و با زبان کودکانه به ما میگفت. خداوند رحمتش کند.
غلامرضا راستگوسعدآباد، پدر زندهیاد حاج محمدحسن از یاد اهالی آبکوه هرگز بیرون نخواهد رفت. مردمی که در پشت سرش نماز صبح و مغرب و عشا را میخواندند و حمد و توحیدشان را مدیون او هستند. علیآقا میگوید: پدرم بیش از ۶۰ سال امامجماعت مسجد بنیهاشمیسعدآباد بود و سال ۷۰ بر اثر کهولت سن از دنیا رفت. اهالی محله قرائت حمد و سوره را از او آموختند. به یاد دارم همیشه بعد از نماز دعای امامزمان (عج) را میخواند و صلوات میفرستاد. سپس شروع به پرسیدن حمد و توحید از نمازگزاران میکرد. آنها قرائت میکردند و پدر ایراداتشان را میگرفت و تلفظ صحیح را به آنها میآموخت و حتی با دادن شکلات به کودکان آنها را تشویق به اینکار میکرد. همه او را دوست داشتند و پای آموزشش مینشستند. در خانه نیز شبها برای ما طرح مسئله میکرد و صبحها با سوره یس ما را برای نماز صبح بلند میکرد. ایشان به ما فرزندان توصیههای اخلاقی بسیاری داشت.
کریم علیجاننژاد، متولد ۱۳۴۶، ساکن محله سعدآباد است. او از سال ۵۲ که در دبستان ملیرضوی تحصیل میکرده زندهیاد حجتالاسلاموالمسلمین حاج محمدحسن راستگو را بهخاطر دارد و میگوید: مرحوم راستگو مربی شاداب برای کودکان، عنصر تصمیمساز و تصمیمگیر در نهضت امامخمینی (ره)، روحانی فیسبیلا... و آزادمنش و سرمایه کمیاب مسلمانی بود. ایشان در سال ۵۲ به عنوان معلم تربیتی به دبستان ملیرضوی رفتوآمد داشتند و در کلاس بر روی تخته سیاه عناوینی را مینوشتند و توضیح میدادند. داستانهای قرآنی را که الگویی برای ما بود را نیز بیان میکردند. «من راست میگم همیشه، دروغ سرم نمیشه» شعاری بود که به ما آموختند. اخلاق ایشان نمونه کامل روحانیت اصیل بود. در نهضت امامخمینی (ره) حجتالاسلاموالمسلمین مرحوم شیخ راستگو یک نیروی دارای ثبوت بودند و مقامات عالیه نظام همانند شهید بهشتی، رهبرمعظم انقلاب و دیگر روحانیون نیز احترام خاصی برایشان قائل بودند. مرحوم به معنای واقعی روحانی فیسبیلا... بودند. فردی که در خدمت مردم بود و اعتبارات اجتماعی او را از روحانیت اصیل جدا نکرد. ایشان زندگی طلبگی داشتند. دنیا نتوانست فریبشان دهد بلکه زندگی صادقانه آقای راستگو دنیا را بازیچه قرار داد. تمام رفتارها و گفتارهایشان در محور صداقت، اخلاق و جوانمردی بود و ایشان را نمیتوان در موضوع خاصی محدود کرد.
او ادامه میدهد: همیشه سعی میکردم در جلسات دوستانهای که با حضور علما برگزار میشد و حاجآقا راستگو هم در آن حضور داشت شرکت کنم. در خاطرم هست سال ۹۵ در جلسهای که به یاد مرحوم استاد حسین فرشتیان و شهدای دبستان ملیرضوی در حسینیه حضرت قاسمبنموسیبنجعفر (ع) برگزار شد، ایشان افتخار دادند تا در خدمت دوستان باشند.
مرحوم راستگو خود را وقف آموزش و مردم کرد و سالهای متمادی با برنامهها و قصههایش با بیانی شیرین و شاد مسائل مختلف در حوزه دین را به نسل دیروز و امروز آموخت و مربیان توانمندی را تربیت کرد. اکنون یکسال از رفتنش میگذرد. قصهگوی راستگوی ما چه صادقانه و زیبا قصه خود را نوشت. روحش شاد و یادش گرامی.